در انتظار ذوالبر | ||
|
بدو بدو! خرما... خرماهای اعلا... بیا رطب ببر. رطب تازه... ارزان! چقدر امروز بازار خرمافروشان شلوغ است. وای! عجب خرماهایی. شیرینی شان روی آن ها سفیدک زده است. آن طرف تر، چه رطب های تازه ای... رنگ طلایی شان بدجوری دلم را وسوسه می کند. بچه ها مدام سبدهای خرما را از این طرف به آن طرف می برند. خیلی هوسم کرد. اگر روزه نبودم، حتماً یکی از آن ها را می خریدم و می خوردم. هرچه دوستانم به من تعارف کردند، اعتنایی نکردم. ترجیح دادم نگاهم را از خرماها بکنم و هرچه زودتر از بازار بگذرم؛ پاهایم سرعت گرفت ... سُوید ... سُوید...! صدایی مرا به خود آورد. چند نفر از مردان قبیله مان، دور هم نشسته بودند. اصلاً از آن ها خوشم نمی آمد با آن که دلم نمی خواست، وارد جمعشان شدم. دستم با دستان آن ها چسبناک شده بود. می خواستم انگشتانم را بلیسم اما نمی توانستم. بفرما سوید، خرما بخور! سینی خرما به من چشمک می زد. کاش می شد دهان بی مزه ام را با طعم آن ها شیرین کنم. ـ نه! دوستان. نوش جان، من روزه ام. صدای قهقهه شان به آسمان بلند شد. مگر حرف بدی زده بودم؟! نه، خنده دار هم نبود. از لابه لای خنده شان صدای تمسخر به گوش می رسید: ـ آخه چه کسی در این روز گرم، روزه می گیرد؟! کدام عاقلی خود را از این همه نعمت های لذیذ، محروم می کند؟! ها ... ها... ها ... خواستم چیزی بگویم، ثواب ... صدای خنده آن ها بلندتر شد: ـ تو چرا معامله نقد را رها می کنی و از نسیه سخن می گویی؟! اکنون که ماه رمضان نیست. بیا، بیا از این خرماها بخور. بگذار خوش باشیم، بیا ... اِ... چرا بلند شدی، سوید؟ ناراحت شدی؟ سوید ...! کجا می ری؟ خورشید، آرام آرام پایین می آمد. هنوز ساعتی تا افطار باقی بود. خیلی گرسنه شده بودم و در فکر حرف های آنان: نقد، نسیه، معامله، گرما، نعمت... بهتر دانستم که لحظات شیرین هنگام افطار را نزد مولایم علی بگذرانم و حرف های آن ها را با او بگویم. با دیدن سیمای نورانی امام، رنج گرسنگی فراموشم شد. نشسته بود و ظرف ماستی پیش رویش داشت که بوی ترشی اش به مشام می رسید. چشمم به قرص نانی که در دست او بود افتاد؛ پوسته های جو بر روی آن هنوز باقی بود. فضّه می گفت از ما قول گرفته که نان او را از پوست جوین آن تمیز نکنیم. آقا با دستان خود آن را می شکست، خرد می کرد و درون ظرف می ریخت. به من رو کرد و فرمود: «پیش بیا و از غذای ما خور.» گفتم: «فدایت شوم، آقا! من روزه ام.» می خواستم حرفی بزنم از آنچه دیده و شنیده بودم، که حضرت فرمود: «از رسول خدا صلی الله علیه وآله شنیدم، که فرمود: هرکس به واسطه روزه نتواند غذایی که میلش می کشد و دوست دارد، تناول نماید، شایسته است که خداوند از خوردنی ها و نوشیدنی های بهشت، روزی اش کند و این حق اوست.» با صحبت امام، همه چیز برایم شیرین شد. حتی شیرین تر از مزه رطب های تازه
http://www.hawzah.net نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: در باب رمضان، ، برچسبها: داستان های از روزه, [ شنبه 21 تير 1393
] [ 12:14 ] [ یاران ذوالبر ] |
|
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview'); |